برای رنج کارگران معدن سنگرود

ای مردم، منم، من، کارگر

در ژرف هول انگیز و وحشت زای تونل های تو در تو

به دنبال زغالین سنگ قیرین فام

همان گرما فزای کلبه بی چیز

همان نیروی تولید بخاری ابرگون در بویلری فرتوت

که با اسبش، ترن چون اژدهایی می رود در کوه

اجاق خانه افروزم

ترن در کوره راه زندگی رانم

تمام کوره ها از دسترنج ام می شود بر پا

ولی کاشانه ام بی شعله ای جانبخش

قطار عشق و امیدم توقف دارد اندر برف

تنور سینه ام یخ بسته و قندیل دل خواهد شکستن

عاقبت روزی

منم من، کارگر

همپای مردان سیه در قلب آفریقا

لباسی مندرس بر تن، چراغی کورسو بر سر

زمانی را که خور در خواب و ظلمت سایه افکنده است بر هستی

همان سان می روم در قعر تاریکی و

هنگامی ز اعماق سیاهی سر برون آرم که

خورشید جهان افروز

بر البرز سر سودست

شبم تاریک و روزم تیره تر از آن و رویم روسیاهی می برد منزل

زمانی خانه می آیم که شب از نیمه بگذشت است و

فرزندان خُردم، دیده بر در، خوابشان بُرداست

دریغ از نرم دستی تا که بنوازم گل آسا چهر فرزندان

از آن ترسم که چاک و پینه ی دستم خراشد روی سیمین فام دلبندان

قناعت می کنم با دیدن و بوسیدنی آرام

مبادا کاخ رویاهایشان یکدم فرو ریزد

منم من کارگر

معدنچی ای مفلوک

منم من با تنی آزرده و مسلول

شُشم با گرد کُک آغشته، با سختی نفس از سینه آید تا گلوگاهم

دمادم خس و خس خنجر کشد نایم

علاجش مرگ و می دانم

ولیکن باز هم فردا

قلم در دست و چکش در دگر دستم

به رزمی سخت با البرز خواهم رفت

مرا در جنگ با معدن

نصیبم فر و پیروزیست

ولی در کارزار زندگی

این آزگار جان و تن فرسا

فقط کُه کندن و جان کندنی حاصل

سیاهان زین سیه گنجینه محروم اند و اما

سفیدان را نگر تجمیع اموال و زراندوزی است

مداوم بزمشان بر پا

دوام عیش شان پایا

درونی تیره دارند و برون روشن

ولیکن در درونم چلچراغی روشن از مهر است و تاریکی

اندامم حجابی نیست بر انوار ظلمت کش که روزی

می زند آتش بساط جور جباران

منم من کارگر سنگین به جا چون سنگ رودم

همان معدنچی ای در سنگرودم

رمضان حیدری (ساقی)