عمو خلیل پرن از کوشندگان کارگری سندیکای کارگران فلزکارمکانیک در دهه پنجاه و شصت بود. او در دوران سندیکاخواهی نوین در سال 1382 بازهم پای به میدان گذاشت و با کمک سندیکالیست های جوان در سال 1384 سندیکای کارگران فلزکارمکانیک را بازگشایی نمود. او هنوز سر زنده در جنوبی ترین نقطه کارگری تهران با تندرستی و سرفرازی زندگی می کند. گفتگوی زیر 2 سال بعد از بازگشایی سندیکای کارگران فلزکارمکانیک صورت گرفته است.
گفتوگو با خليل پرن از فعالان سندیکای کارگران فلزکارومکانیک در دهه پنجاه و شصت
گفتگو کننده : هژیر پلاسچی
اشاره: خليل پرن در سال 1315 در بادكوبه متولد شد. در چهار سالگي بههمراه خانوادهاش به ايران مهاجرتكرد و در سراب ساكن شد. پدرش به تهران آمد و بعد از اينكه شرايطي براي ادامهي زندگي فراهمكرد، خانوادهاش نيز به تهران آمدند. پرن از همان زمان بهعنوان سرايهدار در گاراژي متعلق به بانك ملي استخدام شد. بعد از پايان ساعت كارش هم در كنار پدرش روي چرخ طوافي ميوه ميفروخت. بعد از مدتي بهدليل وضع اقتصادي خانواده، در يك حلبيسازي مشغول بهكار شد و در سال 1341 در كارخانهي لوله ماشينسازي به سنديكاي فلزكار مكانيك پيوست. از آنزمان بيوقفه در اين سنديكا فعاليتكرد تا زمانيكه پس از انقلاب سنديكا را تعطيلكردند. خليل پرن در اين سالها زنداني هم شد و اينك زندگي مختصري دارد مانند همهي بازنشستگان.
آقاي پرن! چهطور شد كه در مغازهي حلبيسازي بهكار مشغول شديد؟
آنزمان بهدليل جنگ جهاني دوم و اشغال ايران توسط متفقين، اوضاع جامعه آشفته شده بود. مثلاً يكروز كه جلوي مجلس ميوه ميفروختيم، ديديم كه خانمي رد ميشود و يك سرباز آمريكايي دستش را گرفت كه او را داخل ماشين بكشد؛ بعد فهميديم كه شوهر اين زن يك افسر ايراني است. بههرحال شوهر اين زن با سرباز آمريكايي درگيرشد و درهمينحين يكي از دژبانهاي روسي كه نزديك اين محل بود به كمك آنها آمد و سرباز آمريكايي را بازداشتكرد. حتي سربازان آمريكايي سعي ميكردند كه زنها و دخترها را از جلوي منزلشان بدزدند. در آن دوران وضع اقتصادي همهي مردم بد بود و خانوادهي ما هم قايله مستثنا نبود. من براي اينكه بتوانم درآمد بيشتري داشته باشم، مجبورشدم در يك مغازهي حلبيسازي كاركنم. بهياد دارم آنقدر كوچك بودم كه جارو از من بلندتر بود اما از همان اول خوب كاركردم. همان روز اول جارو را به دستم گرفتم و رفتم از آبانبار آب آوردم و مغازه را جاروكردم. “اوستاكار” خوشش آمد و گفت مثل اين كه اين بچه زرنگ است. ابزار را هم شمردم و درحاليكه قيچي را در دستم گرفته بودم گفتم: “اوستا اينها اينقدرند. فردا نگويي من دزديدهام.” اوستا گوشم را گرفت و گفت به اين ميگويند قيچي و همينطور اسم ابزار مختلف را به من ياد داد. روزي هم دو قران حقوق ميگرفتم.
شرايط كار چهگونه بود؟
آن ايام زماني بود كه در ايران هشتساعت كاري وجود نداشت. بيمهاي وجود نداشت. حتي لباس كار و كفش كار هم به كارگر نميدادند. اگر هم ميگفتي حقوقم كم است صاحب كار مسخرهات ميكرد. صبح كه سر كار ميآمديم تا زمانيكه اوستاكار ميگفت دست بكش كار ميكرديم. روزهايي كه كار زياد بود حتي تا ساعت دوازده شب هم كار ميكرديم؛ آنهم بدون اضافه حقوق و بدون تعطيلي. حتي جمعهها هم كار ميكرديم. تا زمانيكه ابتدا عدهاي از روشنفكران مطرح كردند كه ساعات كار بايد هشت ساعت در روز باشد يا كارگر بايد سنديكا داشتهباشد. پيش از همه، كفاشان سنديكاهاي مخفي خودشان را تشكيلدادند. در سال 1328 اينها فعاليت را آغازكردند و ميتينگي براي درخواست تشكيل وزارت كار و بيمهي كارگران در برابر مجلس برگزارشد. جمعيت زيادي در اين ميتينگ شركتكردند كه يك سرِ جمعيت جلوي مجلس بود و يك سرِ جمعيت در خيابان نادري. بلندگوهايي در سراسر خيابان نصب شده بود و عدهاي هم سخنراني ميكردند. شايد فقط بيش از بيستهزار نفر از كورهپزخانهها آمده بودند. از راه آهن، چيتسازي، شركت نفت، سيلو، كارگران چاپ، خبازها، بافندگان سوزني، تعداد زيادي از كفاشها و حتي از كارگران بلديهي آنزمان و همين سوپورهاي اينزمان هم آمده بودند. يكدفعه ديديم كه تانكها حركتكردند و تيراندازي شروع شد. چند نفري كه براي خواندن قطعنامه بالاي سكو رفتند پشت سر هم تير خوردند و پايينافتادند ولي بالاخره قطعنامه خوانده شد. من خودم خانمي را ديدم كه پايش زير تانك رفت و هر دو پايش قطع شد. بههرحال همه پراكندهشدند و تعداد زيادي را هم بازداشتكردند. ميخواهم بگويم براي اين هشت ساعت كار و بيمه ما خيلي كشتهها داديم، خيليها زنداني شدند، خيليها شكنجه شدند تا امروز اين دستآوردها را داشته باشيم. اما امروز ميخواهند همهي آن زحمتها را برباد دهند. ميخواهندكاريكنند كه نسل آينده نداند سنديكا چيست.
اين ميتينگ نتيجهاي هم داشت؟
بله! بعد از هفت–هشت ماه، نزديكيهاي مغازهاي كه من در آن كار ميكردم، در چهارراه مخبرالدوله دو مغازه را خريدند و يكي شد وزارت كار و ديگري شد ادارهي بيمه. من به ادارهي كار رفتم و گفتم ميخواهم بيمه شوم. كارمندي كه آنجا بود خنديد و پيشاني من را بوسيد و گفت: ما به آينده اميدوار شديم. بعد به اوستاكارمان گفتم من ميخواهم بيمهشوم كه گفت: بچه حرف نزن بيمهيعني چه؟ بعد از هشت روز خانمي از طرف ادارهي بيمه آمد و به اوستاكارمان گفت بايد كارگرانت را بيمهكني ولي جواب اوستاكار اين بود كه بيمه بهدرد مفتخورها ميخورد. يعني اصلاً بيمه را مسخره ميكردند.
پس درواقع شرايط تغييري نكرد و فقط ظاهر ماجرا عوض شد؟
بله! حتي در سال 1341 كه من در كارخانهي لوله ماشينسازي كارميكردم، بايد روزي نُهساعت كار ميكرديم؛ نه تعطيلي داشتيم، نه جمعه داشتيم، نه لباسكني و ناهارخوري و آب سالم. ميخي به ديوار كارخانه ميزديم و لباسمان را به آن آويزان ميكرديم و بعد لباس كهنه و پارهاي را كه خودمان به عنوان لباس كار برده بوديم، ميپوشيديم. حتي صابون را هم با خودمان از خانه ميبرديم.
آقاي پرن شما چه زماني با سنديكاي فلزكار مكانيك آشنا شديد؟
من در همين كارخانهي لوله ماشينسازي با سنديكاي فلزكار مكانيك آشنا شدم. البته قبل از آن در سال 1336 سنديكاها رسماً فعاليت خود را آغاز كرده بودند. قبل از آن سنديكاها مخفي بودند و من بهياد دارم در نوجواني جلسات چند نفرهاي در قهوهخانهها يا باغهاي اطراف شهر يا خانهها تشكيل ميشد و هستههاي كوچك سنديكايي وجود داشت. منهم هروقت به قهوهخانه ميرفتم در اين جلسات كوچك شركت ميكردم. اما آشنايي من با سنديكا مربوط به زماني ميشود كه ما را به كارخانهي آلومينيومسازي بردند تا برايشان شيرواني نصبكنيم. در آنجا از طريق “هدايتالله معلم” كه نگهبان كارخانه بود فهميدم سنديكايي وجود دارد كه براي رفاه كارگران مبارزه ميكند. آشنايي با سنديكا موجب شد كه من كارگران همكارم را تشويقكنم كه به سنديكا بپيوندند. به آنها گفتم: سنديكا محلي است كه ميشود آنجا دردهايمان را بگوييم و آنها از حق ما دفاع ميكنند. آنها ميگويند ما بايد در روز هشت ساعت كاركنيم. ميگويند ما بايد لباس كار داشته باشيم، بايد صابون داشته باشيم، بايد به ما شير بدهند. يكي از كارگران به من گفت اينطور كه تو ميگويي بايد براي ما زن هم بگيرند. گفتم بله! اگر شما بخواهي ازدواجكني بايد به تو براي ازدواج مقداري اضافه حقوق بدهند. وقتي بچهدار شدي براي اولادت هم بايد به حقوقت اضافهكنند. كارخانهي ما در چهاردانگه بود و ما براي پيمودن اين راه طولاني، سرويس هم نداشتيم اما توانستيم با مبارزهي دستهجمعي مدير كارخانه را مجبوركنيم كه براي ما سرويس بگيرد.
كارگران ديگر هم به سنديكا پيوسته بودند؟
در اينزمان نه؛ اما يكروز كه با همان سرويس به كارخانه ميرفتيم، من به راننده گفتم ماشين را جلوي سنديكا نگاه دارد و كارگران را به سنديكا بردم. در آنجا نصيري دبير سنديكا به من گفت بلند شو و خودت براي كارگران همكارت صحبتكن. گفتم من بلد نيستم صحبتكنم. اما نصيري گفت: هرچه بلدي بگو. معلم هم اصراركرد كه بلند شو صحبتكن. من بلند شدم و گفتم ما بايد هشت ساعت كاركنيم، بايد به ما لباس كار بدهند، براي ما لباسكني درستكنند، بايد صابون بدهند. نصيري گفت: تو كه از من بهتر صحبتكردي؛ اما يكي از كارگران جاسوسيكرد و به مدير كارخانه خبر داد. بهمحض ورود به كارخانه، من را به دفتر احضاركردند و مدير گفت: سخنراني هم كه بلدي. چه كسي گفته كارگران من را به سنديكا ببري؟ گفتم: آقاي مهندس! سنديكا حق ماست. مگر من بدگفتهام كه كارگر نبايد از زير كار در برود. من گفتهام كارگر بايد خوب كاركند اما حقوقش را هم بخواهد. مدير كارخانه گفت: اين خيلي خوب است اما تو صابون و شير و لباس كار هم از ما ميخواهي. تو اگر پول ميخواهي من خودم به تو پول ميدهم. تو با اين كارها چهكار داري بعداً خودبهخود همهي اينها درست ميشود. بعد از من پرسيد: قانع شدي؟ گفتم: بله! من قانع شدم؛ اما يكراست به سنديكا رفتم و گزارش دادم. اين خبر كه بهگوش مدير كارخانه رسيد عصباني شد و وسط كارخانه داد ميزد: “من پدر تو را درميآورم. اگر روزي يكمن ليره هم پس بدهي من نميگذارم تو اينجا بماني.” من گفتم مسألهاي نيست، من به وزارتكار ميروم و وقتي تمام حق و حقوقم را دادي از اينجا ميروم. اينبار حسابدار كارخانه آمد و باز پيشنهاد داد كه به من پول دهد و من سكوتكنم. اما من باز هم اعتراضكردم و گفتم كارگرها با هم فرقي نميكنند. اگر فردا يكي از كارگرها در يك حادثه مُرد يا وقتي ما براي يك سرماخوردگي نميتوانيم دكتر برويم، خانوادهي اين كارگر بايد چهكار كنند؟ بالاخره من شكايتكردم و از مدير كارخانه دوهزار تومان بهعنوان حق و حقوقم گرفتم اما اخراج شدم. وقتي از كارخانه بيرون ميآمدم، گفتم: آقاي مهندس! درست است كه من را بيرونكردي اما اگر همهي اين كارگران را هم بيرونكني من در اين كارخانه هستهي سنديكايي راه مياندازم.
بعد از اخراج چه كرديد؟
بههرحال زندگي را به هر زحمتي كه بود ميگذراندم. در سال پنجاه كارگران همان كارخانه به من خبر دادند كه مديران كارخانه تغييركردهاند و مديران جديد من را نميشناسند، پس من ميتوانم سر كار خودم بازگردم. وقتي دوباره در كارخانه مشغول بهكار شدم، ديدم كه به كارگران يك صابون ميدهند؛ به مدير كارخانه فشار آورديم و او را مجبوركرديم كه به هر كارگر سه صابون بدهد. لباس كار و حوله و كفش را هم دوبل گرفتيم. در كارخانهي ما بنايي بود به نام “احمد جديدي” كه لاتبازي هم در ميآورد. من به او گفتم: چاقو را دور بينداز و انسان واقعي باش. اگر خيلي مردي بيا از حقوق اين كارگران دفاعكن. با كارگران هم صحبتكردم كه همين فرد را بهعنوان نمايندهي كارگران انتخابكنند و بعد هم سنديكا را در سال 1350 ايجادكرديم و به سنديكاي فلزكار مكانيك پيوستيم. همين آقاي جديدي بعد از مدتي تبديل شد به يك فعال سنديكايي واقعي و تا سال 1359 هم هميشه بهعنوان نمايندهي كارگران لوله ماشينسازي انتخاب ميشد اما او را در سال 59 مسمومكردند و از بين بردند.
به غير از اين اِمكاناتي كه گرفتيد، فعاليت سنديكايي شما دستآوردهاي ديگري هم براي كارگران داشت؟
بله! بعد از مدتي به “جديدي” گفتيم كه با كارفرما صحبتكند كه به ما سود هم بدهد و سود را هم گرفتيم. بعد باز از مدير اضافه توليد خواستيم كه اگر بهجاي پانصد كيلو توليدي روزانه، ششصد كيلو توليدكرديم براي هر تومن يك قران اضافه توليد به كارگران بدهد، كه موافقت شد؛ البته كارگران هم براي اينكه به همكارانشان خيانت نكنند، خيلي خوب كاركردند و در اينمورد، هم ما راضي بوديم و هم كارفرما. اما در سال 53، درست زماني كه به مبارزه براي طرح طبقهبندي مشاغل رسيديم، من را بازداشتكردند.
فقط شما بازداشت شديد؟
نه! تعداد زيادي از كارگران فعال سنديكايي از جمله “معلم” را هم بازداشت كرده بودند. گويا لو رفته بود كه من سردستهي فعالان سنديكايي كارخانه هستم.
اتهامتان چه بود؟
ميگفتند شما تودهاي و كمونيست هستيد، يعني همان اتهامي كه به منصور اسالو هم زدند. من در بازجوييها گفتم اگر تودهايها اين را ميگويند پدر من هم تودهاي ميشود. اين بازداشتها موجبشد كه سنديكاي فلزكار مكانيك در سرتاسر تهران اعلام اعتصاب كند. ژاندارمها هم به كارگران حملهكردند و عدهي ديگري هم بازداشت شدند. بههرحال بعد از يكسال و سه ماه من را آزادكردند.
كجا زنداني بوديد؟
هشت ماه در انفرادي كميتهي مشترك بودم و بقيه را در بند سياسي زندان قصر گذراندم. اما اثرات زندان تا امروز هم با من مانده است. انگشتهاي پاي من بهتازگي درد گرفته و دكترها نظر دادهاند كه ضربههاي كابل در آنزمان، امروز اثراتش را نشان داده است. اين يادگاري حسيني ساواكي است كه براي من مانده. من را در زندان شكنجهكردند؛ انگشتهاي پاهايم را شكستند و بيضههايم را سوزاندند فقط بهايندليل كه از سنديكاهاي كارگري دفاع ميكردم.
ميخواهم از شما خواهشكنم كمي بيشتر درمورد هدايتالله معلم صحبتكنيد؟
“معلم” همهي زندگياش را صرف خوشبختي طبقهي كارگر كرد؛ دايم در زندان بود؛ شكنجه شد؛ زجر كشيد؛ شايد بيش از هجده سال در زندان بود اما در زمانهاي مختلف. خانوادهي او هم زجر زيادي كشيدند، آنهم فقط بهخاطر طبقهي كارگر.
بعد از زندان چه كرديد؟
دوباره در همان كارخانه مشغول بهكار شدم تا زمان انقلاب كه مدير كارخانه به خارج فراركرد. در دوران انقلاب من به “جديدي” گفتم: حسابدار كارخانه را مجبوركنيم متني بنويسد كه كارگران ديگر و دانشجويان را دعوتكنيم و براي ادارهي كارخانه تصميم بگيريم. دعوتنامه را پخشكرديم و كارگران زيادي از كارخانههاي ديگر و تعداد زيادي از دانشجويان به كارخانه آمدند. دانشجويان چون با محيطهاي كارگري آشنا نبودند، در و ديوار را از پوسترهاي لنين پُركردند. كارگران پيش من آمدند و به من گفتند: مثل اينكه اينها كمونيست هستند. من گفتم: مگر چه عيبي دارد؟ البته به دانشجوها هم گفتم پوسترها را جمعكنند؛ چون اينجا محيط كارگري است و همين كارگران ممكن است كتكتان بزنند. در همين جلسه حسابدار را كه معاون مديرعامل هم بود آورديم و او را مجبوركرديم كه حقوق عقبافتادهي كارگران را پرداختكند. بعد از اين جلسه، مزاحمتها آغاز شد و هر چند وقت يكبار چند نفر حزباللهي ميآمدند و شعار مرگ بر كمونيست ميدادند. فعاليتهاي ما در كارخانه تا سال 1361 ادامه داشت تا اينكه دوستي از كميته با من تماسگرفت و به من اطلاع داد كه ميخواهند من را بازداشتكنند. بعد از آن ديگر به كارخانه نرفتم.
فعاليتهاي سنديكايي چه تأثيري در شرايط زندگي كارگران داشت؟
اگر سنديكا نبود، همين هشت ساعت كار وجود نداشت. چون به ما ميگفتند هشت ساعت كار حرام است. ميگفتند: اينهايي كه ميگويند ميخواهيم هشت ساعت كاركنيم يا جمعهها تعطيل باشيم، چون صاحبكار راضي نيست، حرامخورند. سنديكا كارگران را تعليم ميداد و آنها را تربيت ميكرد. اگر سنديكا بود، لازم نبود وزارتكار خرجتراشي كند؛ چون كار هيأتهاي حل اختلاف را سنديكا به بهترين وجه انجام ميداد. سنديكا موجب ميشد كارگران دزدي نكنند و به دستگاهها آسيب نزنند. اگر سنديكا بود، حقوق بازنشستگي اينقدر كم نبود كه بازنشستهها مجبور شوند كاركنند و جوانان بيكار بمانند.
چهطور شد كه سنديكاي فلزكار مكانيك تعطيل شد؟
عدهاي گفتند كه سنديكا يك تشكيلات كمونيستي است و در سال 1360 به سنديكا حملهكردند. چماقداران دفتر سنديكا را غارتكردند و فعاليتهاي سنديكا تعطيل شد؛ اما سنديكا براساس اساسنامهاش وجود دارد.
آقاي پرن! امروز وضعيت كارگران فلزكار مكانيك چهطور است؟
امروز كارگران فلزكار مكانيك حقوق كمي ميگيرند و حتي عدهاي ميخواهند آن حقوقي كه سنديكا به دست آورده بود را هم از بين ببرند. كارگران فلزكار مكانيك بايد بدانند كه سنديكا يك تشكيلات قديمي است و بيش از صد سال است كه در اين مملكت سنديكاها براي احقاق حقوق كارگران مبارزه ميكنند. سنديكاها آنقدر دستآورد داشتهاند كه كارگران هنوز هم از آنها بهرهمند ميشوند. اينهمه زندان و دربهدري و بدبختي فعالان سنديكايي بهخاطر كارگران بوده است. براي اينكه مشكلات كارگران حل شود، بايد اين موضوع را درككنند كه زماني خوشبخت خواهند شد كه سنديكاهاي خودشان را تشكيل دهند.