با دیدنِ فیلمِ خوش ساختِ “سرخ پوست” خواستم، وجهی از مضمونِ منسجمِ این اثر را به استنباطِ خودم با شما در میان گذارم.
تصور می کنم، زندانِ و اهالیِ زندانی اش، مائیم؛ خودِ ما که در این کشور حبس یم و به هزار طریق، هر روز فقط به تعدادمان شمارش می شویم؛ تنوعِ قومیت ها و لهجه ها هم گواهِ همین تاویل است.
ظاهرا کارگردان-مولفِ اثر، با مراجعه به واقعیت، از یک سو فرودگاهی را پایانِ زندان قرار می دهد که سنبُلِ مهاجرت است و شاید هم اندکی، رفت و آمد به دورانِ مدرن…
آن که گریخته، “سرخ پوست” لقب دارد؛ پر واضح است که سرخ پوستان در دنیا مظهر مبارزه با غولِ سرمایه داری اند و نمادِ حفظِ سنتِ نیکوی پدران.
از جهتی، سوژه ی “بدیو” ای نیز همین سرخ پوستی ست که عام است،سرخ پوست دیده نمی شود، به قول بدیو چوب لای چرخِ سیستمِ حاکم می گذارد؛ چیزی به مثابه هر یک از ما؛ او انسانِ عامِ آزاده ی دوران ماست!
از جهتی دیگر، سرخ پوستِ گریخته، مگسِ گیر افتاده در بطریِ ویتگنشتاینی را به خاطرم می آورد، وقتی گازها پراکنده می شوند برای نمایاندنش، همان چه حال و روزِ آزادگان مان خواهد شد.
زن در “سرخ پوست” نمادِ عشقِ فردی نیست؛ هم هست و هم نیست؛ چرا که وقتی پایِ “حق” و “عدالت” به میان می آید؛ نمادِ زنِ فیلم، عشقِ فردی را قربانیِ عدالت می کند و چه پسندیده و موقر، هر دو وجه را تا پایان همراه مان می کند.
هنوز در شَعَفم برای جستجوی معنای “عدالت” در فیلم، به گونه ای که تا پایان، تنها دغدغه ی غالبِ انسانی، همین معنای شِگَرفِ “عدالت” است.
مایلم اشاره کنم، فریم های تصویر، بی نقصند؛ وزن، حجم و توزیعِ نور در فریم ها به یادِ آثارِ “رامبراند” می اندازندم.
باید تاکید کنم، فهمِ توزیعِ نور در تمامیِ قاب های اثر، دقیق و کم نقصند.
موسیقی دقیقا فاخر بود، برعکسِ مشابهِ کارهای ایرانی.
چون فیلم در اکران است، شرحِ فیصله دهنده و نقدِ اثر را به وقت دیگری وامی نهم.
دعوت می شوید به حظ بردن از این سمفونیِ هفت هُنَرِه ی منسجم در “سرخ پوست”.
شاهین صبح زاهدی