زنده باد عدالت و آزادیِ مقدم بر آن، رفقا!
مساله چنین است:
چرا فهمِ تاریخی مان از واقعیتِ موجود، به سوی افراد منحرف می شود؟!
مصرّم که باید پذیرفت شاکله ی تاریخ، مجموعه ای ست از سیاست، اقتصاد، روانیات و از این دست؛
حال مانده ایم با مردانی درخورِ ستایش و فَشَل، چون شریعتی، سروش، مصدق و …
مبنای پیشنهادی ام این گونه است:
تاریخ، موقعیتِ تاریخی ایجاد می کند؛ فهم و فرهنگِ مردمِ نازنینِ کشورم، متاسفانه صندلی هایی ایجاد می کنند، مثلِ رایشِ سوم، هیتلرِ راسخ؛
چیزی به مثابهِ “ضرورت” و “کلیت”؛
آری سرجوخه ی اتریشی هم رهبرِ جهان می شود، تنها با ضرورت و کلیت.
آری سرجوخه هم رهبرِ جهان می شود،
اگر و فقط تنها اگر گزینشِ تاریخ باشد.
ما با این مذهبِ کج عمل کرده و فهمیده شده (شاید کجِ بالذات)، همه چیز باختیم!
دعویِ نخستینم این بود:
هیستوریسم!
و رهائی به تصورم چیزی نیست جز تجربه ی”آگاهی”؛
باید بیاموزیم، سوار بر دوشِ گذشته مان هرمی بسازیم از جنسِ عقلِ کلی و نظری.
باید بگویم متاسفم از این انتخابِ اجباریِ تاریخی، چیزی به مثابهِ صندلیِ شیخِ خمین
و نیز همه ی این چه بر سرمان آوار شده است…
همین دیکتاتوریِ بی رحم و سفاکِ امتداد یافته اش!
تمرینِ تجربه و فهمِ آگاهی، راهگشاست به سوی “عدالت” و “آزادی”.
حق با ماست و فردا را تسخیر می کنیم،
تنها با “انسانیت”!
ش.ص.زاهدی