در کارگاه خیاطی آپولون مد، من وردست شلوار دوز بودم، واقع در پاساژ مرکزی. پاساژ مرکزی داخل خیابان اسلامبول، بین چهارراه لاله زار و چهارراه اسلامبول واقع شده، و از در جنوبی پاساژ به کوچه برلن راه دارد.بیش ازصد سال از عمرش می گذرد. آنزمان طبقه همکف پاساژ به جز یک رستوران بقیه عرق فروشی و طبقه بالا کلن خیاطی بود. پاساژ شبیه یک خانه دوبلکس بزرگ بود، که یک رشته پله پهن از یک گوشه ساختمان، شمارا به طبقه بالا می برد. خیاط های پاساژ مرکزی خیاط های خوبی بودند، تابلوها همه اسم غربی داشتند، مثلن ” اوریانت ” کارفرمایش هم هوشنگ دراز. هوشنگ ازهمه معروفتر بود. شاپورحمیدرضا برادر شاه یکی از مشتریهای او بود. “آپولون مد” کارفرمایش عباس قزوینی، یکی دیگر از کارفرماها بود و مغازه اش روبه روی اوریانت بود. خیاطی ” واشنگتن ” محسن رشتی زاویه جنوبی پاساژ بود. مغازه و کارگاه های دیگر هم بود. یک در میان دفتر یا مغازه و کارگاه بود. مغازه های خیاطی خیلی شیک و تمیز بودند. برعکس کارگاه ها نمیشد تمیز باشند، اطوها ذغالی و محل نگهداری ذغال جلوی کارگاه بود، و فعل وانفعال روشن و داغ نگاه داشتن اطو مانع میشد، کارگاه تمیزباشد. آن زمان حمام های عمومی سر خیابان بود، و رفتن به حمام هفته ای یک یا دو بار بود، خانه های کارگران حتا اقشار متوسط حمام نداشت،تابستانها وسیله خنک کننده کارگاه پنکه بود، و پنکه کارگاهها هم اکثرآ لنگ میزد، و سر و صدایش بیشتر از خنکی اش بود.
سالهای ۳۷- ۳۸ بود. سندیکای کارگران خیاط تازه بازگشائی شده بود، کارگرانی که آگاه تر بودند به مشورت هم میرفتند، خبرها را داد و ستد می کردند ،از تجربه فعالان سندیکایی دهه سی می آموختند. هوشنگ قلعه نویی که شخصیت انسانی وعاطفی او از ذهن من محو نمی شود، در کارگاهی کار می کرد که من آنجا وردست یوسف شلوار دوز بودم.امیر عُمر کت دوز خوبی بود و در کارگاه اوریانت کار می کرد . کُرد بود و به دلیل سنی بودنش به او می گفتند امیرعمر. امیر در گفتگوهایی که با هوشنگ داشت و عمدتن درباره مسائل سندیکائی و سیاسی بود جوری صحبت می کرد که من شیفته او شده بودم و سعی کردم به او نزدیک و از معلومات او بهره مند شوم. ( بعدها این توفقیق حاصل شد)
اولین سئوالی که از او کردم این بود که:« ناراحت نمی شوی به شما می گویند امیر” عمر”. گفت:« نه من عمر را دوست دارم، به همان اندازه که هردوی ما علی را دوست داریم و به او احترام می گذاریم» در همین جلسه امیر یک عالمه دانستنی وارد ذهن من کرد که دانستنش شوق و شعف در من ایجاد می کرد. بحث شیعه و سنی بود، امیر گفت:« باور های دیرینه قید زمان و مکان دارند و نمی شود به خیلی از آنها همیشه متکی بود. درگذشته های دور فاصله مکانی انسانها زیاد بود، اعتقادات و باور های متنوعی به وجود آمد، که بعد از تشکیل کلان شهرها فرقه گرائی را به همراه داشت و تفرفه ایجاد می کرد و همین امر زد و خورد های قبیله ای بوجود می آورد و همواره حضور ریش سفید یا شاهی که با اعمال خشونت و استبداد وحدت بوجود آورد را ضروری می کرد. آن زمانها باورهای خرافی محلی اقوام مختلف برای خودشان ارزش شناخته می شد حتا اگر باز دارنده، و دارای خصلتی خشونت آمیز بود. بعضی ازاین باورهای بشدت غیرانسانی وغیراخلاقی را نظام سرمایه داری هم حفاظت و تشویق می کند، البته انسان جدا از خواست نیروی مسلط روند رشد منطقی خود را طی می کرد،، اما “انسان آگاه” و این آگاهی هم حتا تابع شرایط زمان و مکان بود ؛هرچه از زمان های قدیم فاصله می گیریم، عرصه اندیشه گسترده تر و اندیشمندان “تازه های ” ارزشمند تر ومترقی تر به ارمغان می آورند. حتا پیامبران ازلحاظ دانش و اخلاق انسانی همواره نسبت به پیامبران قبلی رشد یافته تر بودهاند ،……»
امیر با کتاب و بی کتاب و بصورت شفاهی به من آموخت که شیعه وا کنشی تاریخی به تسلط اعراب است.اعراب به همه چیز زندگی مردمان زیر سلطه کار داشتند. به بهانه دین، جریمه و شلاق دائمی بود. در نتیجه واکنش طبیعی ضدیت با ایده اولوژی مسلط و زورگوئی اعراب احیای سنت های ملی بود در پوشش دین اسلام. تفرقه تاریخی بین صحابه پیامبر اسلام این شرایط را فراهم کرد، که امام علی توسط ایرانیان خردمند برگزیده شود، و او را وارث نبوت بشناسند وبه این وسیله ایده اولوژی مستقل از اعراب به وجود آمد، که عناصری از زرتشتیگری دراین ایده اولوژی جا سازی شده است. (بعضی مترقی و بعضی ارتجاعی). مثلن فرهنگ نیاکان پرستی و قدیس پرستی از باورهای ارتجاعی دین زرتشت است ، که وارد شیعه شده، البته امیر میگفت مرده پرستی” موروثی بودن رهبری یا خلیفه گری راهم ایرانیان در ذهن عربها وارد کردند.
امیر عمر می گفت:« انسان امروز به انسان امروز می اندیشد، به سختی ها و گرفتاری هایی، که طبیعت پیش روی او گذاشته، تضاد انسان و طبیعت تضاد پایه و اساسی پیش روی انسان است، که دایمی ست و براحتی تا صدها سال دیگر حل نخواهد شد» و این مدعا را با معرفی یا امانت دادن کتاب به من تفهیم می کرد.
در مورد تضاد طبقاتی می گفت:« تاریخ بشریت خوریزی های وحشتناکی را ثبت کرده، که فکر کردن به آن انسان عاقل را دیوانه می کند. مثلن همین دیروز سرمایه داری در آلمان برتری نژاد آریایی را تبلیغ کرد، و این تبلیغات همراه با سازماندهی تمام عیار نیروی کار بود، و ترقی صنعتی عجیبی را بوجود آورد. با تکیه بر این رشد و ترقی اقتصادی کارگران آلمانی و ایتالیایی را فریب داد و جنگی ایجاد کرد که دنیا را به خون کشید. چون هیتلر و موسیلینی ضد کمونیست بودند، سرمایه داری جهانی سکوت کرد ، و در مقابل میل جهانخواری هیتلر ایستادگی نکرد ، برای اینکه ارتش هیتلری دستآورد های سوسیالیزم را با حمله به اتحاد شوروی نابود کند، و هیتلر اتحاد شوروی را با خاک یکسان کرد. نازیسم میلیونها انسان شریف را که در حال ساختمان سرزمین هایی بدون استعمارواستثمار بودند سلاخی کردند. زمانی دنیای سرمایه داری به جنگ با هیتلر پرداخت که کمونیست ها در استلین گراد فاشیستها را به عقب رانده و پیشروی به سوی اروپای غربی را اغاز نمودند. سرمایه داری احساس خطر کرد و متحد اتحادشوروی گشت برای آنکه عقب نماند.
انسان بعد از جنگ به درجه ای از لیاقت و انسانیت رسید، که مردم آلمان را که در رکاب هیتلر به نابودی جهان پرداخته بود، بخشید. حتا به آنها کمک کردند که کشور خود را از نو بسازند . حال ما ” ملتی عقب مانده از تاریخ” به این فکر می کنیم که هزار وچهار صد سال پیش عرب ها باهم چه اختلافاتی داشتند، و حق با کی بود، و در ایران چه کردند، یا ترکان سکایی چگونه زبان بخش عظیمی از ملت مارا ترکی کردند، یا ترک های قجر چه فجایعی به بار آوردند. تاریخ برای درس گرفتن خوب است، برای خلاصی از خوی درندگی که مشخصه اصلی حاکمان پیشین بوده خوب است، برای ارج گذاشتن به اندیشه سعدی،” آنجا که می گوید بنی آدم اعضای یک پیکرند – که در آفرینش ز یک گوهرند؛ خوبه یا وقتی حافظ میگوید؛” .جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه – چون ندیدند حقیقت ره بیراهه زدند؛ .برای درس گرفتن خوبه. اگر همه ملت ها بخواهند از ملت های دیگری که روزی به آنها تجاوز کرده اند،انتقام بگیرند و یا اگر همه دین ها بخواهند مانند اجدادشان برای اثبات حقانیت خودشان یا انتقام از دین دیگری، شمشیر بکشند حالا که شمشیر نیست توپ و تفنگ بکشند، نسل بشر از روی زمین محو خواهد شد. امروزه بشر سعی دارد الگوهای زیبا تری برای زندگی ایجاد کند، امروزه گاندی توانسته به کمک حزب کنگره، نواندیشانی مانند نهرو ، مولانا شوکت، علی مولانا ابولکلام آزاد و….. ملتی را با هزاران دین و صدها زبا ن متحد کند و استقلال بگیرند مردم چهارصد ملیونی هند پذیرفته اند، که مولانا ابولکلام آزاد، یک مسلمان وزیر فرهنگ هند باشد، در حالیکه بعد از جدایی پاکستان تنها ده ملیون مسلمان در هند باقی مانده بود، ولی ملت هند پذیرفتند که او وزیر فرهنگشان باشد، وبه کودکانشان انسانیت بیاموزد، چون میدانستند که ابولکلام آزاد انسان است ،به بزرگی انسانی که بشریت امروز لازم دارد»
این ها همه را امیر جوری با هیجان و شور بیان میکرد که خودش ومن گاهی اشک میریختیم، امیر و شخصیت نهرو کاری کرده بودند که من شیفته نهرو شده بودم . وقتی نهرو به تهران آمد یکی از مردمی بودم که در کنار خیابان منتظرش بودم.، و وقتی دیدمش جوری فریاد زدم:« نهرو دوستت دارم » که پاسبان ها توجهشان جلب شد. زمانی هم که نهرو فوت کرد سه روز حال خودم را نمی فهمیدم. کار می کردم نمی شد ،سینما میرفتم نمی شد، بعد از چند دقیقه حالت خفقان به من دست میداد و بیرون می آمدم، حتا با مشروب هم دردم دوا نمی شد. البته مرگ نهرو نیمه اول دهه چهل رخ داد. حالا جوانی شده بودم و همه ی اینها تقصیرامیر بود. او آنقدر انسان بود که حالا هم در مقابل او از انسانیت خودم شرمنده ام. انسانها را با شهادت اعدام و خلاصه جان باختن برای بشریت به تنهایی نباید شناخت،انسانها وظیفه دارند انسانیت را ترویج کنند. وظیفه دارند و اگر این گونه باشیم شر نابود خواهدشد.
آن زمان هنوز به خدمت سربازی می گفتند اجباری، از دم در پاساژ پیک به پیک خبر رسید ارتشی ها آمدند سرباز گیری. آن زمان خدمت نکرده ها را “نظری ” می گرفتند. تقریبن دو سوم کارگرهای پاساژ از پنجره ها رفتند روی پشت بام. نظامی ها آمدند درون کارگاهها. افراد مسن مانده بودند و نوجوانهایی مانند ما پشت میزهای کار را پرکرده بودیم. نظامیها دست خالی رفتند پائین، داشتند از در پاساژخارج می شدند که یکی شان بالا را نگاه کرد. سر های زیادی را دیده بود که از لب بام پایین را نگاه می کنند. نظامی ها شبیه یک نیروی اشغالگر به پشت بام یورش بردند، فراریها به سرعت از جنوب پاساژ با هر فلاکتی که شده بود مسیری پیدا کرده و خودشان را به کوچه برلن انداخته و فرار می کنند. کارگران ” هوشنگ دراز” ولی به حیاط یک خانه می پرند. خانم خانه ابتدا وحشت می کند، ولی وقتی می فهمد جریان چیست به آنهاپناه داده و نظامی ها را هم دست به سر می کند. اوضاع که آرام شد، دوستان به سرکار برگشتند. ناگهان صدای داد و فریاد از کارگاه اوریانت بلند شد؛ زد وخوردی بود که اون سرش ناپیدا. امیر عمر مرکز زد و خورد بود. “اسمال جاهل ” و ” حسین زبل” طرف مقابل دست به چاقو “حسین خره ” هم که رئیس اون لاتها بودرا سوا می کرد. هوشنگ، امیر را به کارگاه خودمان آورد. اون دو نفر غرق خون شده بودند. امیر هم دستش کمی با چاقو بریده شده بود، وقتی آرامش کردند، بغضش ترکید. گریه می کرد، گفت اینها چقدر پست هستند. مرتب تکرار می کرد. معلوم شد وقتی نظامی هامیروند، و اینها از خانه آن خانم خارج میشوند و میآیند سرکار حسین زبل واسماعیل جاهل شروع می کنند راجع به خانمی که به اونها پناه داده حرفهای سخیف گفتن. خانمه ارمنی بوده و جوان. ولی با سخاوت و انسانیت به اینها پناه داده بود، و حتا با کمی ترس و وحشت پذیرایی هم کرده بود. امیر می گفت مرتب ور میزدند من گفتم چرا شما اینقدر پستید او همه جوره در حق ما انسانیت کرد . حسین زبل به منم فحش داد، رفتم سمتش چاقوشو در آورد، منم با چار پایه زدم تو کله ش، اسماعی پرید به من که حسابی درگیرشدیم.
هوشنگ گفت عیبی نداره همه تو را میشناسن ، اونا را هم میشناسن، اونا کاری جز مزخرف، گفتن ندارند، آدمهایی که رقاص کافه را که خودش فلاکت زده روزگاره کتک میزنند و باج می گیرند چه توقعی ازشون داری.
مدتها امیر را ندیدم بعد اون دعوا همه شرکای دعوا از اون پاساژ رفتند. امیر شرمنده بود که با شهرت و عنوان سندیکایی، کتک کاری کرده ،و آقایون لاتها برای اینکه بقول خودشان به دست یه ژیگولو زخمی شدند.
حدود چهار سال بعد من هم سندیکایی شدم و امیر را دیدم،. عضو کمیسیون حل اختلاف بود و در آن زمان بسیار موفق. یه روز رفتم کارگاهی که کار می کرد، خیاطی آقای حکیمی. برای ناهار دعوت کرده بود، می گفتند آقای حکیمی تحصیل کرده رشته خیاطی در فرانسه بوده من نپرسیدم ولی دیدم که با یک خانم که مشتری بود به زبان فرانسه صحبت می کنه، کارگاه حکیمی دنیای دیگری داشت، خیلی تمیز بود همه چیز، دوخت ودوزشان هم تمیز تر از اونی بود که تا حالا شناخته بودم. حتا شاگرد پادوشون هم تمیز و شیک بودند. وقتی ناهار خوردیم پادوها که ده یازده سال بیشتر نداشت و یتیم بود به خواست امیر ، نود در صد پایتخت های دنیا را که برای امیر حفظ کرده بود اسم برد، و نوع حکومت و نام رهبران شان را میدانست، وقتی امیر گفت اطو را داغ کن من گفتم این آقا تو زغال دونی هم میره، امیر گفت بله، گفتم دستش به پادوهای که اطو داغ می کنند نمی خوره، ما از بس دستمون زغالی میشد ومیشستیم شکل خرچنگ میشد ، بخصوص زمستونا که همش ترک می خورد و خون می اومد، امیر پادو را صدا کرد و گفت دست کش هایت رو به فراهانی نشون بده ،با پارچه متقال دو دست دستکش براش دو خته بودند که شور واشور داشته باشه،… کتابی که امانت گرفته بودم بهش دادم کتاب” مادر” ماکسیم گورکی بود آن زمان کتاب های ماکسیم گورکی ممنوع بود و ساواک” شدیدآ روی کتاب “مادر ” حساس بود. لای روزنامه پیچیده بودم، از من گرفت وبه همکار
بغل دستیش داد. با خنده به من گفت، حالا که تو کتاب خانه سندیکا را راه انداختی، دیگه تو به ما کتاب می رسانی ،بیست سئوالی ” راه افتاد ومن خدا حافظی کردم، دو نفر که بیشتر میدانستند “بیست سئوالی” راه می انداختند که دیگران غیر مستقیم یاد بگیرند سوال را هم امیراز من خواست که پیشنهاد کنم سئوال” جک لندن “شد….
لازم به توضیح است که شاگرد خیاطها بر اساس نمایان ترین مشخصه روی همدیگه اسم میگذاشتند کچلهارا یا همان کچل می گفتند یا مثلا حسین” فری“
اما آنها که صحبتشان شد بابت لقب هاشون راضی بودن و پز می دادند . مطلب دیگر اینکه در کار گاه های خیاطی کفاشی و کارگاه هایی که صدای ابزار بلند نبود گفتگوها بیشتر بود
رضا کنگرانی فراهانی
.۲۸/۲/۹۷