
من آخرین فرزند پدر و مادرم بودم. پدرم کدخدای ده بود و از کودکی شاهد بودم که خانه ما مرکز جار و جنجال و حل و فصل اختلافات روستایی هاست. از اختلاف زن شوهر گرفته تا اختلافات مالی و بعضن ملکی. اغلب اختلافات با کدخدا منشی حل میشد، ولی بعضی وقتها کار به شکایت و ژاندارمری کشیده می شد. ژاندارم ها برای روستائیان هیبت و هیات ترسناکی داشتند، ولی برای پدرم نه. او واقعن روی ژاندارمها قیمت گذاشته بود، میدانست کدامشان با چه میزان رشوه ماجرا را به مسیری که کدخدا می خواست می برند. مشاهده این تجربه ها، رشوه دادن به مامور دولت را برای من بصورت یک امر عادی درآورده بود، و ترسی از این امر نداشتم. پدرم کدخدای ناخلفی بود چون خودش رشوه نمیگرفت، به همین دلیل رعیت مانده بود ومایملکی نداشت.